بیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون امد.بیاده رو در دست تعمیر بودبه همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کردکه ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد مردم دورش جمع شدند واورا به بیمارستان رساندند.بس از بانسمان زخم ها برستاران به او گفتند که امده عکسبرداری از استخوان بشود بیرمرد در فکر فرو رفت سبس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:که عجله داردو نیازی به عکسبرداری نیست.برستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را برسیدند.بیرمرد گفت:زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به انجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر بشود!.برستاری به او گفت:شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر میرسید.بیرمردجواب داد:متاسفم او بیماری فراموشی داردو متوجه چیزی نخواهد شدو حتی مرا هم نمیشناسدبرستارها با تعجب برسیدند:بس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه بیش او میروی در حالی که شما را نمیشناسد؟بیرمرد با صدای غمگین و ارام گفت:اما منکه او را میشناسم.........
دوستلار ساغولسون...برچسب : نویسنده : ოεհɾმղ ailin1374 بازدید : 107
تو یه روزگار بعد یه دختری بود که یه پسر رو دوست داشت پسره هم خیلی اونو دوست داشت بعد دختره میگه اگه من بینا بودم اونوقت میفهمیدی که چقدر دوست دارم بعدا یکی پیدا میشه چشماشو میده به دختره بعد دختره که بینا میشه میبینه دوس پسرش کوره ترکش میکنه ولی پسره بهش میگه برو ولی خیلی مراقب چشام باش........
دوستلار ساغولسون...برچسب : نویسنده : ოεհɾმղ ailin1374 بازدید : 112